دلم گرفته...

دلم گرفته.....  

 

قلم ب دست گرفتم بنویسم ک صدایی پرسید:از چ مینویسی؟ 

 

پاسخش را دادم:از تکرار ک در حال نفوذ در بین روزهاست  

 

گفت مینویسی گ چ شود؟ ک درد دلت تازه شود؟ 

 

گفتم کیستی؟اشنایی میدانم...حست غریب نیست.لمست میکنم......  

 

گفت اری بیگانه نیستم.هر از گاهی مهمانت میشوم و تو ب سرعت قلم ب  

 

دست میگیری برای نوشتن..... 

 

او حرف می زد و من بی اعتنا ب حرف هایش مینوشتم هر لحضه صدایش  

 

دور تر می شد  

 

و دلم  ارام تر می گرفت........... 

 

دیگر کاغذم سفید نبود.....صدایش را نمی شنیدم... ارام بودم ..... 

 

اری او غم بود ک ب واژه در امد و دلم ارام گرفت................

 

 

  

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد