داستان من و اون

 ب نام خالق عشق

 

اولش تنها دلیل اس دادن ب ابولفضل این بود ک ی اماری از محمد بهم بده تا  

 

ببین محمد چقد از قضیه نرگس بهم راست گفته  البته با هم تموم کرده بودیم زیاد  

مهم نبودشمارشو از لیلا گرفتم البته بارغبت تمام .لیلا دوست دخترش بود  

 

ابولفضل میگفت دوست صمیمی بودن با محمد تا اینک سر نرگس باهم بد شدن

 

محمد تا حدودی بهم راست گفته بود.بهم گفته بود نرگس و دوست داشته اما  

 

خانوادش قبول نکردند  ب عنوان عروس شون و نرگس هم واس در اوردن  

 

حرص محمد رفته با ابولفضل دوست شد اما محمد بی خیالش شده بود 

 

بگذریم  

 

چون فکر می کردم اس دادن ب ابولفضل ی بازی از طرف محمد واس امتحان 

 

کردن منه ب مینا گفتم این کارو بکنه مینا قبول کرد بهش اس بده و خودشو من  

 

 

معرفی کرد و بعد دایورت کرد رو خط من تا با ابولفضل بحرفم 

 

وقتی باهاش حرفیدم چپ و راست اجی اجی گفت پسر خرابی ب نظر میرسید 

 

و البته خطرناک 

 

مینا گفت بهتره با خط خودم بهش اس بدم منم بهش اس دادم و ازش خواستم  

 

ب شماره قبلی اس نده 

 

قبول کرد  

 

2تاییمون اهل اس بازی بودیم و دفتر شعر و حرف و... این چیزا 

 

بهش گفتم اگ لیلا بفهمه ناراحت میش گفت دلیل نداره بفهمه  

 

ی شب وقتی بحث دفتر شعر شده بود گفت دفتر شعرمو میخاد 

 

اولش قبول نکردم اما وقتی بهم گفت دفتر شعر نرگس و واسم میاره وسوسه  

 

 

شدم و قبول کردم 

 

نمیدونم چرا این دختر انقد واسم مهم شده بود می خواستم بیش تر ازش بدونم 

 

نامرد خطابش میکردم اما افسوس ک ....... 

 

بالاخره قبول کردم و توراه هیئت رفتم تا ببینمش و دفترمو بگیرم ازش 

 

با موهای بلند وزخم گوشه چشمش ی جوری بود شاید خیلی خراب  

 

اولش دستشو اورد جلو اما قبول نکردم ی 2 ساعتی باهم بودیم و درمورد

 

همه چی حرف زدیم محمد نرگس عشق و معرفت نامردیو..... 

 

موقع خداحافظی حرف حرف اون شد و دست بهم دادیم

 

هردو تامون تا 2 -3 نصفه شب بیدار بودیم  اوایل فقط اس بود اما بعد ها چت

 

هم بهش اضافه شده بود   

بعد ی هفته ب گوشم رسیده بود با لیلا سرد شده و در شرف تموم کردن هستن 

 

منم برای نجات رابطه  

  

هرکار لیلا رو ب ابولفضل ربط میدادم اما اون فقط شکش چند برابر شده بود

  

لیلا ی گردنبند دست ابولفضل داشت ب من گفت ک ابولفضل گردنبندشو اورده  

 

اما نیاورده بود مینا از همه چیز باخبر بود پس واس اذیت لیلا گیر داد 

 

ک لیلا گردنبندو بیاره  و هر روز ی بهانه جدید از طرف لیلا واس نیاوردن 

 

ی روز ک بحث شد مینا شماره ابولفضل و از لیلا خواست اونم شماره رو داد  

 

اما فقط رقم اخر شمار رو اشتباه داد  

 

مینا ک شماره ابولفضل و داشت  همون روز ب ابولفضل اس میده  

 

شبش ابولفضل از من پرسید این شماره اشناست؟ و من هم گفتم ک میناست  

 

ابولفضل گفت بهش اس داده مزاحم نشید  انگار دنیارو بهم دادن با این حرفش

 

روز بعد میناشماره درست ابولفضل و جلو  

 

لیلا زمزمه کرد هیچی دیگ شک لیلا چندین و چندین برابر شد 

 

من ی چندبار دیگ ب بهانه های مختلف مثل دفتر شعر رفتم و دیدمش اما  

 

بینمون هیچی نبود حداقل تا اون موقع چیزی نبود  

 

لیلا تازه عضو قلمچی شده بود جمعه بود هر4 تامون ازمون داشتیم من و لیلا و 

 

ابولفضل و مینا 

 

مینا مصاحبه کلاس زبان داشت و نیومد بود من با خودم فکریدم اگ ب ابولفضل 

 

بگم بیاد لیلا تو رودروایسی گیر میکنه و سوار ماشین ابولفضل میش 

 

و اشتی میکنند تهش , اما این نشد

 

ابولفضل میگفت لیلا بهش گفته قلمچی داره و جایی برای شک نیست 

 

اما لیلا میگفت من ساعتشو بهشش نگفتم فقط گفتم ازمون دارم 

 

و شکش چندین برابر شد 

 

بگذریم لیلا و ابولفضل تموم کرده بودن فقط گردنبند لیلا دست ابولفضل 

 

مونده بود! 

 

ابولفضل از من خواست واسش دوست دختر پیدا کنم البته خیلی ب من پیشنهاد  

 

دوستی داد اما من قبول نکردم ی حسی بهش داشتم 

 

اما ب خودم و حسام اعتمادی نداشتم!!!!! 

 

ی روز گیر داد ک مینا رو ببینه نخاستم بفهمه من بهش حسی دارم 

 

و ی قرار گزاشتم واس روز 3شنبه تا همو ببینن مینا تا حدی فهمیده بود  

 

ناراحتم از این قضیه و چند بار ب شوخی گفت با دوست پسرت کاری ندارم 

 

منم گفتم نه ناراحتیم واس این نیست 

 

ابولفضل عین خیالش نبود درسته خودم قرارشونو جور کردم و خودم گیر دادم 

 

ب ابولفضل  ک بره اما ته ته دلم نمیخاستم برم 

 

میخاستم واس من باش 

 

خیلی سعی کردم ک نفهمه حسی بهش دارم اما نشد و لو رفتم ابولفضل فهمید 

 

ک دوسش دارم 

 

3شنبه شد من قرار بود برم سر قرارشون و 3 نفری باشیم 

 

اما  ییهو برنامه عوض شد و من قرار شد برم دندونپزشکی داشتم بهش میگفتم  

 

نمیام و نمیش ک مامانم وسط راه خالمو دید و گفت تنها برم دندونپزشکی 

 

منم از خدا خواسته تنها رفتم 

 

ابولفضل فهمید تنهام گفت میاد 

 

و اومد 

 

 داشتیم باهم حرف میزدیم ک گفتم برو سر قرارت دیر میش مینا منتظر 

 

گفت نمیره خوشحال شدم اما نمیشد ب رو خودم بیارم پس اصرار کردم ک بره 

 

نمیدونم چی شد ک ییهو پروند ب مینا میگیم بیاد اینجا ناراحت شدم اما  

 

سعی کردم ب رو خودم نیارم 

 

بگذریم مینا اومد و منم رفتم تو خودم خیلی ناراحت بودم هر2تاشون فهمیدن 

 

ساعت ویزیت من شد و من رفتم بالا دندونپزشکی زیر دست دکتر همه فکرم  

 

این بود ک تموم شده حرفاشون ؟اگ اره مینا رفته؟ابولفضل وایساده منتظرم ؟ 

 

 و  امثال این فکرا 

 

کارم تموم شد اومدم پایین ک دیدم هنوز دارن حرف میزن خیلی حس بدی بود 

 

انگار ی پارچ اب یخ رو سرم ریختن  برو  خودم نیاوردم بعد از پرداخت هزینه 

 

خداحافظی کردم ک برم ابولفضل نزاشت ب مینا گفت تو برو ماهم باهم میریم  

 

تا ایستگاه خط همرام اومد خیلی قاطی بودم عصبی دییوونه اتیشی 

 

ک گفت در گوشت کارت دارم و لپمو بوسید ی شک قشنگ بهم وارد شد 

 

ی لحظه جا خوردم بهم گفت واسه اینک بفهمی چیزی بین منو مینا نیست 

 

از اون روز رابطمون ی جور دیگ شده بود خیلی صمیمی   

 

اولین قرارمون از دم کتابخونه اغاز شد ساعت حدودا ۵:۳۰ بود اذان  

 

داشت میگفت مامانم گفته بود ساعت ۸ میاد دنبالم اما واس سوپرایز 

 

کردن من ساعت 6 اومد دقیقا وقتی اومد ک ابولفضل گفته بود بریم 

 

پارک سر خیابون پس از هم جدا شدیم تا بریم پارک اخه جلو بچه های 

 

کتابخونه فرم درستی نداشت 

 

همین ک از ابولفضل جدا شدم متوجه مادرم شدم  ی لحظه کپ کردم بعد با  

 

قیافه حق ب جانب  گفتم ک رفتم تا از دوستم کتاب بگیرم اتفاقا رمانم ک  

 

واس مطالعه داده بودم ب ابولفضل دستم بود 

 

دیدم مامانم مشگوگ شده گفتم بریم خونه دوستمو نشونت بدم

 

گفت برو وسایلاتو جمع کن بیا پایین  

 

وقتی وسایلامو جمع کردم  اومدم پایین مامانم گفت بریم خونه دوستت 

 

ی سکته ناقص زدم موندم چی بگم ک گفتم راستش ی صد متر جلوتر تو 

 

خیابون بهم داد گفت تو ک گفتی رفتی خونشون  

 

گفتم اخه تو داغ بودی اگ میگفتم خیابون ناراحت میشدی 

 

نمیدونم اون شبو چ جوری با چرت و پرت گذروندم  

 

ب هر حال خدا ب خیر گردوند ک جلو مامانم ضایع نشدم 

 

ولی من ادم بشو نبودم 

 

هر روز قرارمون دم کتابخونه بود ساعت ۳ تا حدودا ۵-۶ 

 

میرفتیم تو کوچه باغ پشت کتابخونه   

 

کوچه باغ با دیوارای کاه گلی 

 

ی زمین پر از برگای خشک پاییزی و صدای جوی اب حسابی مستم میکرد  

 

قدم زدن , دست توی دست ابولفضل گزاشتن حس خاصی داشت 

 

پسر خیلی شوخی بود همیشه میگفت میخندید و منم ب خنده مینداخت البت

 

بعضی وقتا هم خوب حرص در میاورد

 

دستای همو میگرفتیم و قدم میزدیم گاهی وسط راه می ایستاد و کمی شیطونی 

 

میکردیم ی بوس و یا اینک دستشو دور کمرم حلقه کنه   

 

فکر میکنم دومین ویا سومین قرارمون بود ک وقتی داشت بوسم میکرد 

 

اروم لب هم گرفت     داغ کردم و بهش گفتم اخرین بارت 

 

اما کو گوش شنوا  بعضی مواقع درکش میکردم ک نیازش اما پس من چی  

 

من ب اندازه اون داغ نبودم  

 

جمعه بود قلمچی داشتم کنار مینا نشسته بودم ولیلا هم نیومده بود! 

 

مینا بهم نامه داد ک ی شماره بهش میزنگه و فک میکرد ابولفضل باشه 

 

مینا با این حرفاش اعصابمو خورد میکرد اما مث اینک دوست داشت 

 

این کارارو 

 

بگذریم من شماررو از گوشی خودم گرفتم ک متوجه شدم این شماره مال 

 

دوست ابولفضل ک چند روز پیش با این خط بهم زنگ زده 

 

ب مینا گفتم و راس ساعت ی ربع ب 12 باهاش قرار گزاشت 

 

منم 12 با ابولفضل قرار داشتم 

 

منو مینا از ماهیت پسری ک خودشو ایمان معرفی کرده بود باخبر بودیم 

 

ابولفضل ب همراه یکی از دوستاش اومد  اصلا فکرشو نمیکردن ک ما  

 

فهمیده باشیم 

 

مینا مث همیش جلف بازی در اورد و سرش و توی ماشین کرد و پرسید 

 

ایمان من کو ؟ 

 

ابولفضل ب راحتی حاشا کرد ک ایمان و میشناس  

 

و هرچی بهش گفتم خودت با این خط بهم زنگ زدی قبلا قبول نکرد 

 

مینا اولش واس سوار شدن ناز کرد اما بعدش 2 تاییمون سوار شدیم  

 

اروم اروم ابولفضل گفت  ک من همه نقشه هارو خراب کردم 

 

و کسی ک کنارش همون ایمان البته ایمان اسم مستعارش 

 

و اسم خودش مهدی هست 

 

مهدی برق چشمای خاصی داشت و خیلی مارموز ب نظر می رسید 

 

البته مینا هم این هارو فهمیده بود و ب من گفت اما من واس اینک  

 

دوستی شون پایدار شه گفتم نه فکر میکنی,پسر خوبی هست 

 

مینا تو چت روم دوستای زیادی داشت نیما حسین و... اما امیر ک برادر شیما  

 

یکی از بچه های کلاس بودو دیوانه وار دوست داشت 

 

اما دوستیشون بی ثمره بود ب نظرم چون امیر پارسال با پیرزنی تصادف

 

میکنه و پیر زن بعد از رفتن ب کما فوت میکنه و امیر ب قتل غیر عمد  

 

محکوم میش 

 

خود امیر میدونست ک خانواده مینا با ازدواج شون مخالفن پس ب مینا گفت 

 

ک ب دردهم نمیخورن اما مینا این حرفارو خریدار نبود 

 

بگذریم مینا واس بازی با پسرای زیادی دوست بود اما امیر و میپرستید 

 

چند روزی بود ک با مهدی اس بازی میکرد   

 

یکی از این روزها قرار شد 4تایی بریم بیرون 

 

ابولفضل خیلی ب مینا رو داد و من هم مث همیشه داغ کردم اول مینا 

 

رو رسوندیم بعد من   

 

از ابولفضل خیلی ناراحت بودم اما هیچی بهش نگفتم اخه من دختری نبودم  

 

ک بتونم همه حرفامو بزنم  

 

نمیدونم شاید ب خاطر غرور بی جام بود  

 

عصرش باهم بحث کردیم کار همیشگیمون بود خداییش همیشه سعی میکرد 

 

قانعم کنه اما من ک باور و اعتمادمو نسبت ب همه از دست داده بودم  

 

قانع بشو نبودم و همیش زیر سیبیلی  رد میکردم  

 

بگذریم 

 

روز ها میگذشت و من ب ابولفضل بیشتر از قبل وابسته میشدم   

 

خیلی سخت بود دلبستن ب کسی ک از گذشتش خبر داری کسی ک دوست لیلا 

 

بوده و کسی ک بیشتر اوقات دوست داره حرص تو در بیاره 

 

بگذریم اما داشت خودشو تو دلم جا میکرد  

 

وقتی دیر جواب می داد نگرانم  میکرد 

 

وقتی در دسترس نبود داغون میشدم  

 

بعضی  وقتا ک تریپ های قشنگ میزد و دختر کش میشد نگران از دست  

 

دادنش بودم 

 

بالاخره ...................  

 دومین قرار ما 4 تا شد  

 

پارک ازادگان سعی کردم هم رنگ جماعت باشم و واسم مهم نباشه ک با  

 

مینا راحت هست 

 

پس خیلی جلوی خودمو گرفتم تا اونجا ک ابولفضل دست من ومینا رو  

 

گرفت و برد تو ماشین 

 

خیلی ناراحت شدم چون خودم این جور ادمی نیستم  

 

من وقتی با یکی دوست میشم سعی میکنم تغیر کنم دیگب کسی توجه نکنم  

 

دست کسی رو نگیرم با کسی زیاد گرم نگیرم تو خیابون سنگین میشم 

 

نمیدونم شاید اشتباه از من ک تغیر میکنم 

 

چون ابولفضل این جوری نبود اون مث قبل بود رفتاراش انگار هنوز داداشم 

 

بود 

جلوی جمع اصلا ب رو خودم نیوردم ک چیکار کرده 

 

تا اینک  نزدیکی های  کوچه مدرسه ما از مینا و مهدی جدا شدیم 

 

وقتی تنها شدیم بهش گفتم ک ناراحت شدم از این کارش اما مث همیشه 

 

بهونه های قشنگ گفت:اگ نمی اوردمتون توی ماشین پارک و بهم میریختید 

 

مث همیشه بیخیالی سر کردم و فقط دلم میدونست این بهونه ها منو قانع نمیکن 

 

عصر رفتم کتابخونه گفت میاد  

 

منم ی نامه نوشتم بهش 

 

اقا ابولفضل سلام   

 

ب این بچه بازی هام نخند من نمیتونم حرفامو بگم 

 

و فقط مینویسم

 

ب نظرم همه ی این کارات از روی هوس دست گرفتن مینا 

 

و حتی شاید گرفتن دست من 

 

منم دوست دارم باهات راحت باشم اما نمیتونم وقتی 

 

فکر میکنم تو ی روز لبای نرگس و دیگرون رو

 

بوسیدی نمیتونم 

 

میترسم از این ک بازیچه دستای تو باشم 

 

وقتی قبول کردی مینا رو ببینی گفتم بهت دیگ اعتمادی 

 

نیست و تو گفتی دوباره از نو شروع میکنی 

 

اما نمیشه دیگ بهت اعتماد کرد 

 

میگم با مینا راحت نباش اما تو میگی شوخی میکنی 

 

باهاش ب چ زبونی بگم من شوخی حالیم نیست 

 

میخام واس حرفام ارزش قائل شی

   

 

وقتی دیدمش نامرو بهش دادم ازش خواستم رفت خونه بخونه

 

اونم  قبول کرد 

 

بعدا ک منو دید مث همیشه بهونه های قشنگ اورد و ب قول 

 

خودش منو قانع کرد اما خدا میدونه و دلم بهش اعتماد داشتم 

 

اما نمیخواستم انقد بچه باشه میخواستم یکم بزرگ شه مرد باش  

 

خیلی سرخوش بود و همیشه شاد هیچی نمیتونست ناراحتش کنه هیچی!!!  

 

ما هرروز همو میدیدیم ب جز جمعه ها و ایام تعطیل ک کتابخونه تعطیل بود  

 

خیلی باهم دعوا میکردیم و اکثرش هم سر این بود ک مینا شماره  

 

ابولفضل و داره و من نمیخاستم  

 

نمیدونم چرا راستش شاید میترسیدم 

 

ک.... 

 

البته مینا هر کاری کنه اهل نامردی نبود اینو میشد از دعوایی ک تو مدرسه 

 

کردیم و اون پشتم بود فهمید 

 

ابولفضل هم ب قول خودش اگ میخاست دوست شه ک ب من نمیگفت 

 

مینا بهش اس داده یا زنگید بهش 

 

ابولفضل واس جلب اعتماد من هر شماره ای ک مینا داشت و عوض میکرد 

 

و خط ایرانسلش ک منبع مزاحم بودو داد ب من و ازم خواست روشنش 

 

نکنم 

 

قبل از این اتفاقات بهم گفت ک ی مزاحم داره اول خودش بهم گفت 

 

ک بهش بزنگم اما بعد گفت شاید از طرف لیلا باش اما من کله خر بازی  

 

در اوردم و بهش زنگیدم اول ج نداد  

 

وقتی هم داد حرف نمیزد فقط اس میداد خودشو سحر معرفی کرده بود 

 

و دوست دختر ابولفضل خیلی فکرمو مشغول کرده بود 

 

باهاش قرار گزاشتم ب ابولفضل گفتم بیاد اما گفت کار داره و نمیتونه 

 

گفت دختررو ببریم پیشش  

 

سحر سر قرار نیومد و گوشیشو خاموش کرد بود 

 

من و مینا و مهدی باهم رفتیم سرکار ابولفضل  و بهش گفتم با سحر تو راهیم

 

شال قرمزی ک بهش داده بودمو دور سرش بسته بود با شلوار کردی خیلی  

 

کولی ب نظر میومد بوی اتیش میداد خیلی زیاد ی لحظه موندم 

 

وقتی با این لباسا دیدمش 

 

هیچ وقت اینجوری ندیده بودمش 

 

اون روز ازش خواستم خطشو 

 

عوض کنه اما نکرد منم جلو بچه ها باهاش قهر کردم قبول دارم 

 

خیلی کارم بچه بازی بود  

 

از ی طرف هم حس کردم از دستش دادم 

 

خیلی اعصابم خورد شده بود رفتم کتابخونه تنها فکرم از دست دادنش بود 

 

خیلی دلم واسش تنگ شده بود  

 

ولی غرورم نزاشت بهش زنگ بزنم 

 

قرار بود خطمو خاموش کنم اما مینا گفت میخاد بهم بزنگه و خاموش نکردم  

 

تو فکر بودم ک دیدم تک زد میخاست ببینه گوشیم روشنه یا خاموش 

 

بعد اس داد ساعت ی ربع ب 3 منتظرم باش باید ببینمت   بهش اس دادم 

 

ب کارای مهمت برس بعد بیا

 

خیلی زودتر اومد واس اینک ثابت کنه کار مهمی نداری 

 

خیلی خوشحال بودم ک کنارشم  

 

و از دستش ندادم گفت این بچه بازی ها چیه ؟  

 

ج ندادم بهم گفت تا شب خطشو عوض میکنه و ارومم کرد ماشاء... با 

 

زبونش خوب میتونست همرو اروم کنه و بخندونه  

 

بگذریم فرداش لیلا با خط خودش ب ابولفضل اس میده ک بیا کارت دارم و  

 

واس ساعت ۵ قرار میزاره البته ب ابولفضل یاد اوری میکنه 

 

ک گردنبند فراموش نشه 

 

بعد قرار ابولفضل ب من اس داد ک سحر لیلاست 

 

کپ کردم اینجا مینا خاست دهقان فداکار بشه وبگه ک اون با ابولفضل دوست 

 

اما قبول  نکردم من 

 

منتظر بودم لیلا تو مدرسه بیاد جلو و چیزی بگه اما 

 

سکوت کرد و هیچی نگفت  

 

تو یکی از قرارای کتابخونه

 

 

چند روز هم خونه رو میپیچوندیم و می رفتیم خونه مینا اینا 

 

اولین باری ک رفتیم خونه مینا 

 

ابولفضل رقصید و من ازش فیلم گرفتم خودمونی بگم خیلی قشنگ می رقصید  

 

4شنبه بود و مامان من رفته بود تهران برای چهلم عمم و من هیچ دلهره ای 

 

نداشتم  

 

اول رفتیم پارک ازادگان  

 

ابولفضل همه چی تموم بود والیبالش هم عالی بود عالی  

 

همه چی خوب بود تا اونجایی ک توپ ب صورتم زد هم خودش هم من میدونیم 

 

ک از عمد زد اما چرا زدو هیچگاه نفهمیدم 

 

شب 4شنبه

 

 

 

ادامه دارد

زندگی هیچی نمیگه … نشونت میده !!! 
 

کاش

 کاش جنس دلها از کاغذ بود نه از شیشه ! آری ، سوختن بهتر از شکستن است !  

 

 

 

کاش

کاش به جای پاکت سیگار ، روی چشم های تو می نوشتند "هشدار" !

دلم میخواد

دلم میخواد از این به بعد 

هر کی بهم گفت دوست دارم … برم بغلش سرمو بزارم رو شونش آروم بگم : خفه شو

یکی بود یکی نبود

خدا لعنت کنه کسی رو که قصه ها رو با یکی بود یکی نبود شروع کرد ! آخه بی انصاف چی ازت کم میشد بگی هر دو بودند ؟

اندوه و شوق را به هم پیوند بده... به هیچ روی تکه پاره زندگی نکن، فقط بپیوند.

بوسیدن تو تنها تکراریست که تکراری نمی شود …

طـــوفـــانــی ام مـی کــنـی بـــا چـشمـهـایـی کـه آرام تـــر از آرامـش اســت !!

 چــه زیبــاست وقتـی میفهمـی کسـی زیــر ایـن گنبد کبــود انتظــارت را میـکشد چــه شیــرین است طعــم چنـد کلمــه کــه میگــوید : " کجــایــی" ...؟

بیا قدم بزنیم . . . من با " تـــــــــو " تو با هر که دلت خواست ! فقط بیــــــــــا قدم بزنیم . . . اصلا بیا و بگذار . . . سایه ات باشـــــــــــم . . . سایه که آزار ندارد ! دارد ؟

خدایا

خدایا ! من چیزی نمیبینم آینده پنهان است ولی آسوده ام ، چون تو را می بینم و تو همه چیز را .

عـاشـــِـــقــــــــــانه ه ه ه تــــــَــرین غـَــزل استـــــ دستــــــــــــانِ تـــــــــــــو که می پیچـــــــَـــد میــــــــانِ مـــــــــــوهـــآیِ مــــــــــــــَــن

سلامِ مرا به وجدانت برسان و اگر بیدار بود بپرس چگونه شب ها را آسوده می خوابد . . . ؟

من ماندم و 16 جلد لغت نامه، که هیچ کدام از واژه هایش مترادف این "دلتنگی"های لعنتی نمیشود کاش دهخدا میدانست دلتنگی معنا ندارد ! درد دارد...

فراموش

 بـــرای فـــرامـوش کــردنــَـت ، هـَــر شــَـب آرزوی آلـزایـمـــر مـی کنـــَـم ... خــوش بــه حــالِ  تـو ... کــه  وقتــی " او " آمـــد .. بـدونِ هـیـــچ دردِ ســَــری ، فـــرامــوشـــَـــــم کـــَــردی ...!!

غریبه

دگر خسته ام... فکر کردی رهایم کردی و تمام؟؟؟ .... آهای غریبه... لحظه ای درنگ کن... خیالت را جا گذاشته ای...

آنچه که ما زندگی کرده ایم، سوء تفاهمی شایع است، حد میانه ی شادمانه ی عظمتی که وجود ندارد و خوشبختی، که نمی تواند عینیت یابد.
 

 

 

فرناندوپسوا

ایست

 درآستانه ی فصلی سرد در محفل عزای آیینه ها و اجتماع سوگوارتجربه های پریده رنگ و این غروب بارور شده از دانش سکوت چگونه می شود به آن کسی که می رود این سان ، صبور، سنگین، سرگردان، فرمان ایست داد...

ب سلامتی

پیکت را سر بکش رفیق 

 

ب سلامتی فاحشه های شهرمان  

 

ک جز خودکسی را نفروختند

دخترک

دختری پشت یک هزار تومانی نوشته بود: 

 

پدر معتادم ب خاطر همین پولی ک در دست توست 

 

یک شب مرا ب دست صاحب خانمان سپرد......

امشب چه شبی روشن و زیبا و مصفاست احسنت، به این جشن دل انگیز که برپاست گویا که گلی پای نهاده ست به گیتی کز فرّ و شرف، آبروی جمله ی گلهاست . . . ****مسیح تولدت مبارک****

کریسمس

 سال نومیلادی مبارک مخصوصا به مسحیان ایران .. ..پیشنهاد هدیه کریسمس : برای دشمن خود: بخشش برای رقیب: تحمل برای دوستانت:قلبت برای خودت:احترام کریسمس مبارک

از فکر من بگذر خیالت تخت باشد 

 

من میتوانم بی تو هم خوشبخت باشم 

 

این من ک با هر ضربه ای از پا در امد 

 

تصمیم دارد بعد از تو سرسخت باشد 

 

تصمیم دارد با خودش با کم بسازد 

 

تصمیم دارد هم بسوزد هم بسازد

سکوت

این روزها حس میکنم چقدر شبیه سکوتم... با کوچکترین حرفی میشکنم...

قاصدک

من ک یاری ندارم چشم انتظاری ندارم 

 

قاصدک برو برو ک با تو کاری ندارم  

 

قاصدک ب چشم من غصه یک دردی برو 

 

میدونم برای من خبر نیاوردی برو 

 

توی ابر و اسمون من ی ستاره ندارم 

 

کسی ک عشق منو ب یاد بیاره ندارم 

 

ندارم دلی ک یک لحظه ب یادم بزنه 

 

ندارم هیچ کسی یو ک فک کنی یار من 

 

خیلی وقت اونی ک واسش میمردم دیگ نیست 

 

قاصدک هارو ب یادش میشمردم دیگ نیست 

 

خیلی وقته ک دارم با تنهایی سر میکنم 

 

همه ی قاصدک های شهر پرپر میکنم 

 

قاصدک برو برو ک با تو کاری ندارم 

 

من ک یاری ندارم چشم  

 

انتظاری ندارم

قهر

آدمی که بی صدا قهر میکند میخواهد که بماند که دوباره بخواهد... که دوباره خواسته شود... وگرنه رفتن را که بلد است...

اینجا زمین است.  

  

 رسم بعضی آدم هایش عجیب است!  

 

اینجا گم که می شوی به جای اینکه  

 

دنبالت بگردند فراموشت می کنند...

یه وقتایی تنهایی آنقدر قیمت داره که درو را باز نمیکنم...  

 

حتی برای تو که سالها منتظر در زدنت بودم  

 

گناه نه؛  

 

چاره ای نبود…  

 

طعم سیب میداد لبانت طاق زدم بهشت را با آغوشت رفتنت را  

 

تماشا کردم… بغضم را بلعیدم… اشک در چشمانم عجب ماهرانه آخرین  

 

لحظه را تار و مبهم به تصویر کشید !!!

بچگی

یادته وقتی بچه بودی واس اینک واست اون عروسک پشت  

 

ویترین و بخرن چقد اشک ریختی  

 

تا خریدن 

 

الان اون عروسک کجاست؟ 

 

نمی دونم ما ادما چرا واس ب دست اوردن ی چیزی خیلی  

 

تلاش میکنیم اما واس نگه داشتنش اصلا!!!

دلم گرفته...

دلم گرفته.....  

 

قلم ب دست گرفتم بنویسم ک صدایی پرسید:از چ مینویسی؟ 

 

پاسخش را دادم:از تکرار ک در حال نفوذ در بین روزهاست  

 

گفت مینویسی گ چ شود؟ ک درد دلت تازه شود؟ 

 

گفتم کیستی؟اشنایی میدانم...حست غریب نیست.لمست میکنم......  

 

گفت اری بیگانه نیستم.هر از گاهی مهمانت میشوم و تو ب سرعت قلم ب  

 

دست میگیری برای نوشتن..... 

 

او حرف می زد و من بی اعتنا ب حرف هایش مینوشتم هر لحضه صدایش  

 

دور تر می شد  

 

و دلم  ارام تر می گرفت........... 

 

دیگر کاغذم سفید نبود.....صدایش را نمی شنیدم... ارام بودم ..... 

 

اری او غم بود ک ب واژه در امد و دلم ارام گرفت................

 

 

  

دلم گرفته!

امشب دلم گرفته است و میخواهم از گرفته های دلم برایت 

 

بگویم از ابر های تیره ای ک با نسیم خیانت ب اسمان دلم 

 

اوردی.......  

 

می خواهم تورا ب یاد بیاورم.... 

 

و با نگاه چشمان تو تا ب صبح مژه بر هم نزنم اما 

 

افسوس......... 

 

 گذشت دقائق چهره ات را از یادم برده اند! 

 

میخواهم اولین ساعتی را ک نگاهم کردی ب یاد بیاورم..... 

 

اما... 

 

افسوس.....  

 

اخرین نگاه سرد تو نمی گذارد! 

 

میخواهم اولین دقائق با تو بودن را ب یاد بیاورم 

 

اما.... 

 

افسوس....... 

 

میخواهم از گرفته های دلم برایت بگویم 

 

اما نه! 

 

دلم نمی آید....................

  

گفتمش دل میخری؟  

 

گفتا ب چند؟ 

 

گفتمش دل مال تو تنها بخند 

 

خنده کرد و دل ز دستانم ربود  

 

 

تا ب خود باز امدم او رفته بود!!! 

 

دل ز دستش روی خاک افتاده بود 

 

جای پایش روی دل جا مانده بود..

 

وقتی مردم

 

وقتی مردم روی طابوتم  

 

پارچه سیاهی بکشید 

 

تا همه بدانند 

 

ک روزگارم سیاه بود 

 

پاهایم را از طابوت 

 

بیرون بگذارید 

 

تا همه بدانند 

 

در جست و جویش بودم 

 

چشم هایم را در طابوت باز بگذارید 

 

تا همه بدانند چشم انتظارش بودم

 

سلام

 ای طول و عرض و قطر و شعاع دایره دلم  

سلام 

 

 دوستم 

 

از ان روزی ک پیشانی متوازی الاضلاع تو را دیدم عاشق ارتفاع تو گشتم 

 

عزیزم 

 

غباری ک از  ته بیضی کفشت بلند میشه در گوشه چشم شهلایت می جویم 

 

محبوبم 

  

از تو میخواهم ک دیگر از کسر های گنگ استفاده نکرده و  

 

قرینه ات را در رادیکال قلبم جای دهی 

 

 

 

 

کسی ک تا ابد عاشق زوایای خارجی دهان توست 

 

چند ضلعی محبوبم

فراموشی

شد فراموش داستان یار من 

 

چون کویری خشک بر افکار من 

 

عشق او چون شعله ای سوزنده بود 

 

گشته چون خاکستر اکنون چ سرد  

 

یادش اینک در نگاهم مرده است 

 

فکرش اینک در دلم پژمرده است

 

سلام

 سلام  بهونه ی قشنگ من 

 

برای زندگی اره بازم منم همون دیوونه ی همیشگی 

 

فدای مهربونیات چ میکنی با سرنوشت دلم برات تنگ شده 

 

بود این نامه رو واست نوشت 

 

حالا اگ منو بخوای روی گل های قالی ام 

 

جای نگاهت بدجوری تو صحن چشمام خالیه 

 

نمی دونی  

 

دلم چقد تنگ برای دیدنت  

 

برای مهربونیات   نوازشات   بوسیدنت 

 

فدای تو ی وقت شبا بی خوابی خستت نکنه 

 

غم غریبی عزیزم سرد و شکستت نکنه 

 

چادر شب لطیفت و از رو شبا پس نزنی 

 

تنگ بلور اب تو ی وقت بی غافل نشکنی 

 

اگ برات زحمتی نیست بر سر عهدمون بمون

غروب

 غروب دل انگیزی بود دختر و پسر عاشقی لب دریا نشسته 

 

بودند  

 

پسر گفت بیا با هم ی ارزو کنیم دختر با بی میلی تمام قبول 

 

کرد اول پسر چشمانش را بست و این گونه ارزو کرد:ای  

 

کاش برای همیشه تا اخر دنیا کنار هم بمونیم پسر چشماشو 

 

باز کرد و ب دختر گفت حالا نوبت توست .دختر با بی میلی 

 

چشماشو بست و  این گونه ارزو کرد:ای کاش دنیا همین  

 

حالا تموم شه   

دختر چشماشو باز کرد  

 

پسر رو ندید   

فقط چند حباب روی اب....

چند برگ کاغذ یک خودکار نیمه تمام ولی هیچ گاه با من همراه نبوده اند 

 

در کنارم نشستند 

 

قافله ی دقائق از کنارم میگذرد و با حسرت نگاهش میکنم 

 

چند لحظه پیر تر میشوم 

 

دیگ حرفایم را ورق ها نمیخوانند     میخواهم فریاد بزنم 

 

اما هر واژه ای ک از دهانم میپرد اتش میگیرد و مرا بهره ای جز خاکستر نیست 

 

ک بگویم 

 

دوستت دارم

سفر

باکوله باری از غم بار سفر را بستم از کوچه هایی عبور  

 

میکنم ک هی ب من میگن اینجا جایگاه عاشقان نیست 

 

زیرا خاک این کوچه هارا با قدم های عاشقی زیر پا میگزارم 

 

جنسی از عشق ندارد چرا در این کوچه تابلویی نیست 

 

ک مرا راهنمایی کند تا ب معشوقم برسم  

 

اگر عاشقی و طعم عشق را چشیدی   

 

بیا و مرا راهنمایی کن تا ب معشوقم ک در انتهای کوچه 

 

منتظر من هست 

 

 

برسم

دل من حوصله کن داد زدن ممنوع است   

کم بکن این گله فریاد زدن ممنوع است 

 

بین این قوم ک هر کار ثواب است کباب 

 

این دل سوخته را باد زدن ممنوع است 

 

تیشه بر ریشه ی فرهاد زدن شیرین است 

 

حرفی از بیشه فرهاد زدن ممنوع است 

 

شادی از منظر این فوم گناهی است بزرگ 

 

بزن اهنگ ولی شاد زدن ممنوع است

 

 ادمک اخر دنیاست بخند 

 

ادمک مرگ همین جاست بخند 

 

ادمک خر نشوی گریه کنی  

 

کل دنیا چو سراب است بخند 

 

دست خطی ک تو را عاشق کرد 

 

شوخی کاغذی ماست بخند  

 

ان خدایی ک بزرگش خواندی 

 

ب خدا مثل تو تنهاست بخند

 

 

دوست داشتن.

 عجیب است دوست داشتن...   

و عجیب تر از ان دوست داشته شدن  

 

وقتی میدانیم   

 

کسی با دل و جان دوستمان دارد........... 

 

و نفس ها و صدا ها و نگاهمان 

 

در روح و جانش ریشه دوانده 

 

ب بازیش میگیریم 

 

هر چ او عاشق تر ما سرخوش تر 

 

هر چ او دل نازک تر ما بی رحم تر 

 

تقصیر از ما نیست 

 

تمامی قصه های عاشقانه اینگونه ب گوشمان خوانده شده 

 اند.......

 سر مشق های اب و بابا یادمان رفت  

 

 رسم نوشتن با قلب ها یادمان رفت  

 

شعر خدا ی مهربان را حفظ کرده بودیم 

 

اما خدای مهربان هم یادمان رفت

محبت را کجا جویم؟

 محبت را کجا جویم؟  

 

ب گل گفتم ز جا خم شد و خون از سینه اش جوشید 

 

چو امد شمع ب او گفتم محبت را کجا جویم؟ 

 

پریشان شد و اتش گرفت و ان را بذل جان نامید 

 

چو پروانه در ان هنگام پیدا شد بدو گفتم 

 

محبت را کجا جویم؟ 

 

در اغوشش هویدا شد 

 

و ان محجوب را بوسید 

 

در ان غوغا شمع گریست تا  

 

اتش خاموش نشود

خواستم زندگی کنم گفتنند ننگ است  

 

 

خواستم خود کشی کنم گفتند گناه است 

 

خواستم تنها باشم گفتند عاشق هستی 

 

خواستم عاشق باشم گفتند گناه است 

 

خواستم مومن باشم گفتند خدا نیست 

 

خواستم کافر باشم گفتند پس خدا کیست؟ 

 

خواستم ارزو هایم را براورده کنم گفتند ب گور خواهی رفت 

 

خواستم ناامید شوم گفتتند امید است 

 

خواستم کمک کنم گفتند ظاهر بینی 

 

خواستم بی تفاوت باشم گفتند مغروری 

 

خواستم فریاد بزنم دنیا بی وفاست  

 

گفتند سکوت

 اگ ی روز کسی بهت گفت دوستت دارم   

سعی نکن بهش بگی دوستت دارم   

اگ گفت عاشقتم   

سعی نکن عاشقش بشی  

 

اگ گفت همه ی زندگیش تویی   

سعی نکن همه ی زندگیت بشه  

 

چون ی روز میاد بهت میگ ازت متنفرم  

 

اون موقع تو نمیتونی ازش متنفر بشی

فراموشت نمیکنم

 شقایق ها روزی میمیرند وگل ها پژمرده می شوند اما.... 

 

من تو را  فراموش نخواهم کرد 

 

چ زیبا بود لحظه اشناییمون و چ غم انگیز بود ک در 

 

فراغ یار اشک میریختم چ زیبا بود واژه محبت و چ 

 

زود گذشت عشق بی پایان 

 

اری من ان زمان ک دفترچه های دلشکسته را ورق 

 

میزدم ب یاد اون همه بی وفایی افتادم. 

 

و این بود سوالی ک هرگز جوابش را پیدا نکردم