چند برگ کاغذ یک خودکار نیمه تمام ولی هیچ گاه با من همراه نبوده اند
در کنارم نشستند
قافله ی دقائق از کنارم میگذرد و با حسرت نگاهش میکنم
چند لحظه پیر تر میشوم
دیگ حرفایم را ورق ها نمیخوانند میخواهم فریاد بزنم
اما هر واژه ای ک از دهانم میپرد اتش میگیرد و مرا بهره ای جز خاکستر نیست
ک بگویم
دوستت دارم